هرگاه دفتر محبت را ورق زدی و هرگاه زیر پایت خش
خش برگها را احساس کردی
هرگاه در میان ستارگان آسمان تک ستاره ای خاموش
دیدی
برای یکبار در گوشه ای از ذهن خود نه به زبان بلکه از
ته قلب خود بگو:
یادت بخیر
ابی تر از انیم که بی رنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
تقسیر کسی نیست تا اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیرم
ای تک سوار قلب من برای همیشه ....
به خدایی که از صنایع او روی هر بوستان منقش گشت
که مرا در فراق خدمت تو زندگانی چو مرگ ناخوش گشت
مهم نیست که غم تا کجا ریشه دوانده،
تا کجا افق تیره و تار می نماید،
گره زندگی تا کجا تیره و تار است وبهم پیچیده،
اشتباه تا کجاه بزرگ می نماید،
درک کافی از عشق نو سداروی تمام اینهاست....
اگر تنها بتوانی چنانکه باید عشق بورزی
شادترین و توانا ترین موجود در جهان خواهی بود
دلم میخواهد کوچه های دلتنگی
تا در دنیا حسرت و غمی نباشد
که تو را اندوهناک ببینم
چرا که من و دل در کوچه های دلتنگی
و غربت سالها قدم زده ایم تا تو را یافته ام
یادته اون روز بهم گفتی: وقتی خواستی گریه کنی برو زیر بارون تا کسی اشکتو نبینه!!!
گفتم :اگه اونموقع بارون نبارید چی؟
گفتی:با ریختن اشکای تو اسمون هم گریش میگیره!!!!
گفتم:۱ خواهش دارم
گفتی:چی؟
گفتم: اونموقع منو ترک نکن!!!!
حالا من دارم گریه می کنم.ولی اسمون نمیباره و تو هم اون دور دورا ایستادی داری بهم میخندی.خیلی نامردی!!!!!
یاد گرفتم که عشق..........
یاد گرفتم که عشق با تمام عظمتش سه ماه بیشتر نیست.یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله و فاصله دو خط موازی است که هیچ گاه به هم نمی رسند.یاد گرفتم در عشق هیچ کس به اندازه ی خودت وفادار نیست و یاد گرفتم که هرچه عاشق تری :
« تنهاتری!»
بگذار که در حسرت دیدار بمیرم!!!!!!
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم!!!!!!
دشوار بود مردن و روی تو ندیدن!!!!
بگذار بدلخواه تو دشوار بمیرم!!!!!!!!
بگذار که چون ناله مرغان شباهنگ!!
در وحشت و انوده شب تار بمیرم!!!!!
بگذار که چون شمع کنم پیکر خود آب
دربستر اشک افتم و ناچار بمیرم!!!!!!
میمیرم از این درد که جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگر بار بمیرم!!!!!!!
تا بوده ام ای دوست وفادار تو هستم!!!
بگذار بدانگونه وفادار بمیرم!!!!!!!!!!
گریه ات از سر شوق
خنده ات از ته دل
نبود هیچ غروبت غمناک
مرغک شب زده ، فریاد نکن
که سحر نزدیک است
در مکتب ما رسم فراموشی نیست
در مسلک ما عشق، هم آغوشی نیست
مهر تو اگر به هستی ما افتد
هرگز به سرش ، خیال خاموشی نیست
من سکوت خویش را گم کرده ام
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من که خود افسانه می پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
ای سکوت ای مادر فریاد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو در راهی داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یاد ها
من ندیدم خوشتر از جادوی تو
ای سکوت ای مادر فریاد ها
گم شدم در این هیاهو گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من
جادوی سکوت.(فریدون مشیری)
تا تو رفتی این دل من بی تو تنها مانده است
آتشی زین کاروان رفته بر جا مانده است
روزها بگذشت و من در شوق دیدارم هنوز
منتظر چشمم به بازیهای فردا مانده است
طاقت بار فراقت بیش از اینم مشکل است
همتی کاین رهرو کوی وفا وا مانده است
روز و شبها با خیالت گفتگوها کرده ام
زنده مجنون با امید عشق لیلا مانده است
شوق دیدار تو بر این دل تسلی میدهد
زین سبب در این مصیبتها شکیبا مانده است
در میان بحر غمها زورق قلبم شکست
قایق بشکسته سرگردان به دریا مانده است
سهم من از گردش دور زمان شادی نبود
بار سنگینی ز ناکامی و غمها مانده است
کاش بودی و میدیدی چه دردی میکشم
ای طبیب من ؛ مریضت بی مداوا مانده است
یک پسر با یک نگاه از یک دختر خوشش میاد ... و عشق از طرف اون شروع میشه ... تا جایی که
زندگیش رو پای عشقش میذاره ... اما دختر باور نمیکنه ... چون یک چیزهایی دیده و شندیده ... تا
دختر میاد پسر رو باور کنه ، پسر دلسرد و خسته میشه ... میره با یکی دیگه ... بعد که دختر تازه
تونسته پسر رو باور کنه میره طرفش ... اما پسر رو با یکی دیگه میبینه ... اینجاست که میگه: حدسم
درست بود ... و اشتباهی رو میکنه که قبلاً کرده بود ... و همه چیز از بین میره
اگر بگریم گویند که عاشق است
که بگویند یک عاشق دیوانه است
نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروختنخستین کلامی که دل های ما را
به بوی خوش اشنایی سپرد و به میهمانی عشق بردپر از مهر بودی
پر از نور بودم
همه شوق بودم
همه شور بودی
چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم
چه خوش لحظه هایی که "می خواهمت" را به شرم و خموشی
گفتیم و نگفتیم...